هوالعشق

              

                              هوالعشق

 

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی ، نگاهت می کردم ؛

امیدوار بودم که با من حرف بزنی ، حتی برای چند کلمه ، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد ، از من تشکر کنی . اما متوجه شدم که خیلی مشغولی ، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی .

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی : سلام ؛ اما تو خیلی مشغول بودی .

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.

بعد دیدمت که از جا پریدی . خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی ؛

اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی .

تمام روز با صبوری منتظر بودم . با اون همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی .

متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی.

 تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.

بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟

 در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛

 و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی.

بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد.

احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.

من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.

حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.

منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.

خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.خوب،من باز هم منتظرت هستم؛

سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.

 آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟

 اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.. روز خوبی داشته باشی

...  

 

فراتر از نبوغ و پشتکار

 

                                               فراتر از نبوغ و پشتکار

 

 

مجله لایف وی را مرد هزاره شماره یک نامید.شمار اختراعات او حیرت آور است-1093 اختراع.
اختراعات ثبت شده او از هر کسی در جهان بیشتر است .آزمایشگاه تحقیقات امروزی را او بنا نهاد.
نامش (( توماس ادیسون ))بود.
 بیشتر مردم ادیسون را کسی می دانند که نبوغ خلاقیت داشت.خود او می گفت که "99درصد نبوغ
عرق ریختن ویک درصد آن شم و الهام است."من کامیابی او را  حاصل عامل سومی نیز می دانم:نگرش
مثبت او.
 ادیسون آدمی خوش بین بود که همه چیز را خوب می دید.از سخنان اوست که "اگر همه آنچه را که
 در توانایی ماست انجام می دادیم خود دچار حیرت می شدیم."ده هزار بار آزمایش کرد تا مواد مناسب
 برای لامپ برق را پیدا کرد اما آزمایش های بی نتیجه را شکست نمی دانست.هر بار که دست به کار
می شد نقص کار را پیدا می کرد و به یافتن راه حل مسئله نزدیکتر می شد.
هیچ تردیدی نداشت که کار او به نتیجه خواهد رسید.اعتقاد او از گفته اش پیداست:"طعم بسیاری از
 شکست های زندگی را کسانی چشیده اند که در دو قدمی کامیابی از تلاش خود دست کشیده اند."

  شاید بارزترین نمایش نگرش مثبت ادیسون را بتوان در شیوه برخورد او با مصیبتی مشاهده کرد که
در شصت و چند سالگی او پیش آمد.
آزمایشگاهی که در نیوجرسی ساخته بود شهرت جهانی داشت.مجتمع او شامل 14 ساختمان بود و
خود آن را کارخانه اختراعات خویش می نامید.ساختمان اصلی عظنتی داشت از سه زمین فوتبال
بزرگتر بود.ادیسون و کارکنانش در همین جا بود که اختراع می کردند.نمونه اولیه اختراع خود را
می ساختند تولید می کردند و تولید خود را برای مشتریان می فرستادند.این پایگاه ادیسون الگویی
برای تحقیق و تولید مدرن شده بود.

ادیسون آنجا را دوست داشت.هر لحظه ای که می توانست در آنجا بود و همانجاغالبا روی میز می خوابید.
ناگهان در یکی از روزهای دسامبر سال 1914 آزمایشگاه محبوب او آتش گرفت.می گویند وقتی
که به تماشا ایستاده بود گفت:"بچه ها بروید مادرتان را صدا کنید.چنین آتش سوزیی را به عمر
خود نخواهد دید."
  آزمایشگاه را از نو ساخت و 17 سال دیگر در آن کار کرد.
گفته بود که" افکار من بلند اما وقت من کوتاه است امیدوارم خود را به حدود صد سالگی برسانم."

  در 84 سالگی درگذشت.


اگر ادیسون آدمی تا این حد مثبت نبود مخترعی تا این حد موفق نمی شد.در هر حرفه ای وقتی که به
زندگی کسانی که توفیق های به یادماندنی کسب کرده اند نگاه می کنیم می بینیم که تقریبا همیشه به
زندگی خوش بین بوده اند.
1-نگرش شما دست خود شماست.
2-نگرش تان حاکم بر اعمال شماست.
3-آدمهای شما آینه نگرش شما هستند.
4-حفظ نگرش خوب از بازیابی آن آسان تر است.


شیرین اما سخت

"شیرین اما سخت"

favp028.jpg
 

برای آنکه به طریق خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که

طریق دیگران نادرست است . کسی که چنین می پندارد ، به گامهای خود

 نیز ایمان ندارد . (پائولو کوئلیو )

حرف مردم

                                                     حرف مردم

اهل سیاست نیستم ولی همیشه سوال هایی تو ذهنم بود که تفاوت ایران قبل از انقلاب و ایران بعد از انقلاب در چه چیزایی می تونه باشه؟

آیا شما تفاوتی می بینید.

 

مردم مشکل معیشتی داشتن؟ الان ندارن؟

روحانیون بین مردم چه جایگاهی داشتن؟ الان جایگاهی دارن؟

مستضعفین به حق خودشون نمیرسیدن؟ الان مستضعف به حقشون می رسن؟

اون موقع  اگر کسی درباره دربار صحبت می کرد چکارش میکردن؟ الان کسی درباره نظام صحبت کنه چه کارش میکنن؟

پول نفت تو جیب چه کسی میرفت ؟ الان سفره مردم بوی نفت می ده؟

اون موقع کسی حق اعتراض نداشت؟ الان حق اعتراض دارن؟

اون موقع مردم صداقت و انصاف و وجدان داشتند؟ الان دارن؟

اون موقع این همه فساد بود؟ الان نیست؟

اون موقع کسی حق نداشت تظاهرات و راهپیمایی و اعتصاب کنه؟ الان حق داره؟

اون موقع تشریفات سلطنتی نبود؟ الان تشریفات دیپلماتیک نیست؟

اون موقع مناطق محروم وجود داشت؟ الان وجود نداره؟

اون موقع همه چیز و هر کسی سر جای خودش نبود؟ الان هست؟

اون موقع نیروگاه هسته ای نبود؟ الان هست؟

اون موقع  تورم بود؟ الان نیست؟

اختلاس و سوء استفاده از بیت المال بود؟ الان نیست؟

 رابطه و رشوه وجود داشت؟ الان وجود نداره؟

بین مردم اعتماد وجود داشت؟ الان چطور؟

اون موقع سازمان اطلاعات و امنیت کشور(ساواک بود)؟ الان وزارت اطلاعات و امنیت کشور(واواک) نیست؟

اون موقع راه آهن سراسری می ساختن؟ الان آزاد راه تهران ـ شمال میسازن؟

اون موقع پایین شهر و بالا شهر وجود داشت؟ الان وجود نداره؟

اون موقع مردم زیر خط فقر بودند؟ الان خط فقر وجود داره؟

 

سخن این پست:

آدم های بزرگ هیچ موقع به بن بست نمی رسن. چون معتقدن:

یا راهی خواهیم یافت.

یا راهی خواهیم ساخت.

سنگ ، ثروت و عشق

سنگ ، ثروت و عشق

در زمانهای گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند 

خودش را در جایی مخفی کرد

بعضی از بازرگانان وندیمان ثرتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می 

کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و............

نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد وبا هر زحمتی که بود تخته سنگ را از 

 وسط جاده برداشت وان را کناری قرار داد ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را 

 باز کرد داخل ان سکه های طلا ویک یاداشت پیدا کرد

پادشاه نوشته بود:هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد

اگر دنیای ما دنیای سنگ است          


بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است 


اگر دنیای ما دنیای درد است 


بدان عاشق شدن از بحررنج است

اگر عاشق شدن پس یک گناه است 


دل عاشق شکستن صد گناه است

سخن روز

از خدا پرسیدم :خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
جواب داد گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر
بااعتماد زمان حال را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو
ایمان را نگهدار
شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن.

هر وقت چرایی زندگیتان را یافتید با هر چگونگی او می توانید زندگی کنید

راز خوشبختی

                 راز  خوشبختی

 

تاجری پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین انسان جهان بیاموزد . پسرک چهل روز در بیابان راه رفت تا سرانجام به قلعه زیبائی بر فراز کوهی رسید . مرد فرزانه ای که پسرک می جست ، آنجا می زیست .

اما قهرمان ما به جای ملاقات با مردی مقدس ، وارد تالاری شد و جنب و جوش عظیمی را دید . تاجران می آمدند و می رفتند ، مردم در گوشه و کنار صحبت می کردند ، گروه موسیقی کوچکی نغمه های شیرین می نواخت و میزی مملو از لذیذترین غذاهای بومی آن بخش از جهان آن جا بود . مرد فرزانه با همه صحبت می کرد و پسرک مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا مرد فرزانه به او توجه کند .

مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد ، اما به او گفت در آن لحظه فرصت ندارد تا راز خوشبختی را برایش توضیح دهد . به او پیشنهاد کرد نگاهی به گوشه و کنار قصر بیاندازد و دو ساعت بعد برگردد . بعد یک قاشق چای خوری به پسرک داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت : " علاوه بر آن

میخواهم از تو خواهشی بکنم . همچنان که می گردی ، این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن درون آن بریزد ."

پسرک شروع کرد به بالا و پائین رفتن از پلکان های قصر و در تمام آن مدت چشمش را به آن قاشق دوخته بود . پس از دو ساعت به حضور مرد فرزانه بازگشت .

مرد فرزانه پرسید : " فرش های ایرانی تالار غذاخوری ام را دیدی ؟ باغی را دیدی که ایجادش ده سال وقت استاد باغبان را گرفت ؟ متوجه پوست نبشت های زیبای کتابخانه ام شدی ؟ "

پسرک شرم زده اعتراف کرد که هیچ ندیده است . تنها دغدغه او این بود که روغنی که مرد فرزانه به او سپرده بود نریزد .

مرد فرزانه گفت : " پس برگرد و با شگفتی های دنیای من آشنا شو . اگر خانه کسی را نبینی ، نمی توانی به او اعتماد کنی . "

پسرک قوت قلب گرفت ، قاشق را برداشت و بار دیگر به اکتشاف قصر پرداخت . این بار تمام آثار هنری روی دیوارها و آویخته به سقف را تماشا کرد . باغ ها را دید ، کوه های گرداگردش را ، و لطافت گلها را و نیز سلیقه ای را که در نهادن هر اثر هنری در جای خود به کار رفته بود . هنگامی که نزد مرد فرزانه بازگشت ، هر چه را که دیده بود با تمام جزئیات تعریف کرد .

مرد فرزانه پرسید : " اما آن دو قطره روغن که به تو سپردم کجاست ؟ "

پسرک به قاشق داخل دستش نگریست و دریافت که روغن ریخته است .

فرزانه ترین فرزانگان گفت :

" پس این است یگانه پندی که می توانم به تو بدهم : راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری و هرگز آن دو قطره روغن درون قاشق را از یاد نبری ."