سخن روز

 

او که بی‌دلیل
مرا به درآمدنِ آفتاب امید می‌دهد،
ابلهِ دلسوزِ ساده‌ای‌ست
که نمی‌داند
نومیدی سرآغازِ داناییِ آدمی‌ست.

....

صحنه زندگی

 

اگر دلت گرفت

بنشین به اندازه تمام دلتنگی هات گریه کن

برای این که کسی اشکاتو نبینه ماهی کوچکی شو

و به ته دریا برو . دیگه  کسی اشکاتو می بینه

حالا فهمیدی چرا آب دریا شوره ؟

 

چشمانمان را بر گذر قاصدک ها باز کنیم

                                   که زمان ساز سفر می زند

دست به دست هم دهیم

                                 دلهایمان را یکی کنیم

بی هیچ پاداشی .حراج محبت کنیم

                                  باور کنیم که همه ما خاطره ایم

              دیر یا زود رهگذر قافله ایم.

 

اگر در صحنه زندگی به ناگه یکی از سیم های سازت پاره شد

آهنگ زندگی را آنچنان ادامه بده که هیچ کس نداند که بر تو

چه گذشته است.

 

غرور همان چیزی که ما رو از هم جدا کرد

                            نه من لهش کردم

                                          نه تو پا روش گذاشتی

                                                     پس به خاطر همون غرور

                                                                              عاشقم بمون.

                                                     

سما.....

 
  
 
 
* زیباترین کلمه (( گذشت )) است... آن را تمرین کن .

* پرمعنی ترین کلمه (( ما )) است... آن را به کار ببر . 

* عمیق ترین کلمه (( عشق )) است... به آن ارج بده .

* بی رحم ترین کلمه (( تنفر )) است... با آن بازی نکن .

* خودخواهانه ترین کلمه (( من )) است... از آن حذر کن .

* نا پایدارترین کلمه (( خشم )) است... آن را فرو بر .

* بازدارنده ترین کلمه (( ترس )) است... با آن مقابله کن .

* با نشاط ترین کلمه (( کار )) است... به آن بپرداز .

* پوچ ترین کلمه (( طمع )) است... آن را بکش .

و اما ...

* سازنده ترین کلمه (( صبر )) است ...

داستان یک محبت

 

داستان یک محبت

یک روز صبح زود از خواب برخاستم تا طلوع آفتاب را تماشا کنم. به راستی که ز یبایی آفرینش خدا وصف ناپذیر بود. نگاه می کردم و خداوند را برای کار عظیمش می ستودم . در حالی که نشسته بودم حضور خداوند را در کنار خود احساس کردم او از من پرسید:« آیا مرا دوست داری؟».

جواب دادم:«البته! تو خداوند و خدای من هستی.»

بعد پرسید:« آیا اگر از نظر جسمی مفلوج بودی، باز هم مرا دوست داشتی؟» پریشان خاطر شدم. به دستها، پایها و مابقی اعضای بدنم نگاه کردم و به خود گفتم: از انجام کارهای زیادی ناتوان خواهم شد. کارهایی که الان بسیار طبیعی به نظر می رسند. اما با اینحال چنین جواب دادم:« کمی مشکل خواهد بود ولی باز هم تو را دوست خواهم داشت.»

 خداوند چنین ادامه داد:« آیا اگر نابینا بودی، باز هم آفرینش مرا دوست داشتی؟» کمی فکر کردم. «چطور می توانستم چیزی را که نمی بینم دوست داشته باشم؟ » اما در همین حال به یاد نابینایان زیادی افتادم که اگر چه نمی دیدند، ولی باز هم خداوند و آفرینش او را دوست داشتند. پس جواب دادم:« فکر کردن در این مورد کمی مشکل است ولی باز تو را دوست خواهم داشت.»

خداوند از من پرسید :« اگر ناشنوا بودی چطور، آیا به کلام من گوش می کردی؟»

چطور می توانم چیزی را که نمی شنوم، گوش کنم!

اما فهمیدم ، گوش کردن به کلام خداوند فقط با گوشها صورت نمی گیرد بلکه با قلب هم انجام می شود.

جواب دادم:« اگر چه مشکل است ، ولی باز به کلام تو گوش خواهم کرد.»

خداوند بار دیگر پرسید:« آیا اگر لال بودی باز هم مرا می پرستیدی؟» چطور ممکن است بدون داشتن صدا خداوند را بپرستم؟

ناگهان این عبارت به ذهنم خطور کرد: خداوند را با تمامی دل و جان می پرستم. پرستش خداوند تنها سرود خواندن نیست ، شکر گذاری های قلبی ما، زمانی که شرایط سخت است خود نوعی پرستش است.

سپس چنین جواب دادم :« حتی اگر جسماً هم نتوانم تو را بپرستم ، باز اسم تو را خواهم ستود.»

بلافاصله خداوند پرسید :« آیا با تمامی قلب خود مرا دوست داری؟»

با شجاعت و اطمینان قلبی فراوان ، پاسخ دادم :« بله خداوند! تو را دوست دارم ، زیرا تو تنها خدای راستین هستی!»

از پاسخی که داده بودم ، احساس رضایت داشتم . انگاه خداوند گفت:« پس چرا گناه می کنی؟»

جواب دادم:« من کامل نیستم ، فقط یک انسان هستم.»

«چرا زمان صلح و آرامش و زمانی که همه چیز بر وفق مراد تو است، از من خیلی دور هستی ؟ چرا فقط هنگام سختی ها به طور جدی دعا می کنی؟»

هیچ جوابی نداشتم ، فقط اشک….

خداوند ادامه داد:

چرا هنگام پرستش به دنبال من می گردی، گویی که پیش تو نیستم؟

درخواستهایت را با بی تفاوتی عنوان می کنی؟ و چرا بی وفایی؟

اشک ها همچنان از گونه هایم جاری می شد.

چرا این قدر از من خجالت می کشی؟

چرا پیغام های خوش را نمی رسانی؟

چرا به هنگام سختی و جفا به نزد دیگران می روی تا اشک بریزی، در حالی که من شانه های خود را در اختیار تو گذاشته ام؟

چرا هنگامی که کاری را به تو می سپارم تا مرا خدمت کنی، بهانه های مختلف می تراشی؟

به دنبال جوابی می گشتم، ولی هیچ پاسخی نداشتم.

اگر تو از زندگی لذت می بری، به خاطر این است که من خواسته ام تا تو از این نعمت برخوردار باشی. به تو استعدادهایی بخشیدم تا مرا خدمت کنی، ولی تو همچنان به راه خودت می روی.

کلام خود را برای تو کشف کردم، ولی تو از این دانش استفاده نکردی . با تو سخن گفتم ، ولی گوشهایت بسته بود. اجازه دادم که شاهد برکات من باشی ، ولی چشمان خود را بر گرفتی . خادمین خود را نزد تو فرستادم ، ولی تو با حالتی منفعلانه اجازه دادی که دور شوند.

صدای دعای تو را شنیدم و به همه آنها جواب دادم.»

«آیا حقیقتاً مرا دوست داری ؟»

نمی توانستم جواب بدهم. چطور می توانستم؟

فوق از تصورم ، حیرت زده بودم . هیچ عذری نداشتم . چه چیزی می توانستم بگویم !

قلبم گریست، و هنگامی که اشکهایم جاری شد، چنین گفتم :«ای خداوند، خواهش می کنم مرا ببخش. من لیاقت آن را ندارم که فرزند تو باشم.»

خداوند چنین پاسخ داد:« این فیض من است ، ای فرزندم.»

گفتم: چرا مرا می بخشی ؟ چرا مرا دوست داری؟

خداوند جواب داد:« چون خلقت من هستی . تو فرزند من هستی . من هرگز تو را ترک نخواهم کرد. وقتی گریه می کنی ، دلم برایت می سوزد و من هم به همراه تو گریه می کنم. وقتی از شادی فریاد بر می آوری ، من نیز با تو شادی می کنم . اگر سرخورده شوی ، من به تو امیدواری خواهم داد. اگر بیافتی ، من تو را بلند خواهم کرد و اگر خسته شوی تو را بر دوش خواهم کشید. من تا انقضای عالم با تو خواهم بود، و تو را تا به ابد دوست خواهم داشت.»

هرگز تابه این اندازه با صدای بلند گریه نکرده بودم . چطور توانسته بودم تا این حد سرد باشم ؟ و چطور به خود اجازه داد بودم که اینچنین قلب خدا را به درد بیاورم؟

از خداوند پرسیدم :« چقدر مرا دوست داری؟»

خداوند دستهای خود را باز کرد و من دستهای سوراخ شده اش را دیدم.

به نام خداوند ، بر پا شدم تا برای اولین بار به طور جدی دعا کنم.

 

حاجی محمودو ببین چه کرده!!

 

        البته این مطلب رو از یکی از وبلاگها برداشتم ولی خوندنش خالی از لطف نیست

مهم نیست که ایران از نظر کیفیت زندگی در رده چند جهان باشه! مهم اینکه در فلسطین آرامش باشه و اسرائیل محو بشه

مهم نیست که در ایران چند میلیون افراد زیر خط فقر مطلق هست ! مهم اینکه که چند صد هزاد واحد مسکونی در نیکاگورئه و ونزوئلا ساخته بشه!

مهم نیست که در ایران پالایشگاه نداریم - مهم اینکه که در ونزوئلا با مشارکت ایران پالایشگاه ساخته بشه!

مهم نیست که حوادث جاده ای سالانه ۱۲۰۰۰ کشته می ده (شهید نمیشه!!) ! مهم اینکه خدای نکرده در فلسطین عربی (شهید!!!) نشه .

مهم نیست که قبلا کجای دنیا بودیم !!! مهم اینکه هر سال چقدر سقوط کنیم !!! (البته سقوط تصاعدی )

حالا شما قضاوت کنید چی مهم هست چی مهم نیست ؟؟

به کجا می رویم نمی دانم ؟؟؟؟

 

سخن روز

 

جمله ای زیبا از ویکتور هوگو :

یک پرندۀ کوچک که زیر برگها نغمه سرایی می کند، برای اثبات خدا کافی است.