کودک

                                              کودک

 

کودک نجوا کرد:خدایا با من حرف بزن. مرغ دریائی آوازی خواند، کودک نشنید.
سپس کودک فریاد زد:خدایا با من حرف بزن. رعد در آسمان پیچید، اما کودک گوش نکرد.

کودک نگاهی به اطرافش کرد و گفت خدایا بگذار ببینمت. ستاره ای درخشید، اما کودک ندید.
کودک فریاد زد خدایا معجزه ای نشانم بده و یک زندگی متولد شد، اما کودک نفهمید.

کودک با نا امیدی گریست:خدایا با من در ارتباط باش. بگذار بدانم کجائی.
بنابراین خدا پائین آمد و کودک را لمس کرد اما کودک پروانه را کنار زد و رفت...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد