خوش شانسی یا بدشانسی

                                خوش شانسی یا بدشانسی

 

در روزگار کهن پیرمرد روستازاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه ی همسایگان برای دل داری به خانه اش آمدند و گفتند:"عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد!"
روستازاده ی پیر در جواب گفت:"از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟"و همسایه ها با تعجب گفتند:"خب معلومه که این بد شانسیه!"

هنوز یک هفته از ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند:"عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت!"
پیرمرد بار دیگر در جواب گفت:" از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟"

فردای آن روز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند:"عجب شانس بدی!"
و کشاورز پیر گفت:" از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟"و چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند:"خب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن!"

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد. همسایه ها برای تبریک بار دیگر به خانه ی پیرمرد رفتند:"عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد!"
و کشاورز پیر گفت:" از کجا می دانید که ...؟"

بر گرفته از کتاب آخرین راز شاد زیستن ( پیرو قلب خود باشید)نوشته ی: اندرو متیوس

بحران یا فرصت

دیر یا زود در زندگی هر کس، زمانی فرا می رسد که شخص خود را در چهار راهی می یابد، در حالی که نه نقشه ای در دست دارد و نه تابلو و نه نشان خاصی در معرض دید اوست.
نشانه ای که نشان می دهد به کجا می رسد. در این مواقع که احساس گم شدگی، عدم اطمینان، اضطراب و کنترل نداشتن به فرد دست می دهد، زندگی او عوض شده و همین باعث ترس می شود.

 تغییرهرچیزی ما را می ترساند. چون ما عادت کرده ایم که به آن چیزها و افراد آشنا تکیه کنیم. تا وقتی که آن ها وجود  احساس امنیت و اطمینان می کنیم. بنابراین وقتی پای تغییر به میان می آید، حس می کنیم که باید مثل شترمرغ عمل کنیم و سعی کنیم به وسیله ی نادیده گرفتن آن تغییر و تحول، خود را از خطر آن حفظ کنیم.
واقعیت این است که هیچ چیزی همیشه بدون تغییر نمی ماند، همه چیز تغییر می کند، بدن ما، اعتقادات ما، شیوه ای که خود و دیگران را احساس می کنیم. تغییر، تنها رکن پایدار در عالم است. ممکن است از آن وحشت کنیم، ولی باید  بدانیم که می توانیم از پس آن برآییم.
بحران مراحل مختلفی دارد و هر مرحله، بخش طبیعی فرایند آن است. هر کس به شیوه ای و از هر طریقی بحران را طی می کند که به نظر او صحیح است. شما بدانید در هر مرحله از بحرانی که هستید، آن مرحله برای همیشه باقی نمی ماند.

ارمغانی که هر بحران به همراه می آورد، یگانه است. کسی نمی تواند در آغاز پیش بینی کند که سرانجام چه خواهد شد، یا آن را وادار کند که چیزی به غیر از آن که هست بشود. شاید این ارمغان درک عمیق تر شما و دیگران به زندگی باشد، استقلال بیشتری باشد، یا دوستی های تازه ای ایجاد کند. ذهن خود را باز کنید و در انتظار یافتن آن باشید.

مواجه شدن با بحران به ما فرصت رشد یافتن می دهد.
ارمغان مواجه شدن با آن را دریافت کنید.

ماموریت شما در زندگی "بی مشکل زیستن " نیست "با انگیزه زیستن " اس

ماموریت شما در زندگی "بی مشکل زیستن " نیست "با انگیزه زیستن " است.

 

اگر کاری انجام میدهید که به ان علاقه دارید  ٬شور و شوق ٬شما را تا پایان راه میبرد وقتی وجود  شما سرشار از اشتیاق باشد دیگر لازم نیست که دیگران ٬شما را به شوق بیاورند...

اگر رستوران رویایی خود را افتتاح کنید و هیچکس برای غذا خوردن  نیاید  دست از تلاش  بر نمیدارید .غذاهای جدید  ٬تزئینات و ایده های  نو را امتحان  میکنید .اگر پولتان  تمام  شود شور و اشتیاق خود  را  برمی دارید و نزد کسی  می روید  که پول بیشتری دارد و او را شریک خود میکنید  اما در قلب خود می دانید  که موفق خواهید  شد .شکی نیست که عزم و اراده ای قاطعانه  نیاز دارید  اما شور و شوق ٬مهم ترین رکن است .

تعقیب رویا ها ٬تضمینی برای یک زندگی آسان و بی دغدغه نیست .کاملاْ برعکس ٬وقتی  پیرو رویاهای خود میشوید دنیا بیشتر شما را به مبارزه می خواند  اما از این رهگذر ٬سفری آغاز میشود  که به نوبه خود به سفری درونی می انجامد  و آن وقت است که فرصتی برای شکوفا شدن می یابید و به حقیقت خویشتن پی می برید .

از نقاط ضعف خود، به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم

     از نقاط ضعف خود، به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم

 

کودک ده ساله ای که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد؛ استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به کودک ده ساله، فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهی نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن «کودک یک دست» موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان کشورانتخاب گردد. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد رازپیروزی اش را پرسید!؟ استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی! نتیجه: یاد بگیریم که در زندگی، از نقاط ضعف خود، به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم. راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست؛ بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است.