امپراتورودانشمندان

 

امپراتوری ازخانواده تسین درچین فرمان داد تا دائره المعارفی تدوین کنند عده ای از دانشمندان به ریاست جی یوان به کارمشغول شدند. جی یوان هر مجلدی را که برای امپراتور می فرستاد عمدا چند اشتباه فاحش به جای می گذاشت !

گفتند : چرا چنین می کنی ؟

گفت : امپراتوران مغرور وخودخواهند، اگر امپراتور متوجه شود که آگاهی وعلمش از ما کمتراست وماازاوداناتریم کینه ما را دردل گیرد وبسا که روزی سر خود را نیز دراین راه به باد دهیم .

زیبایی رایگان

مردی درنمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد.

بعضیها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند.

زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است.

او پرسید:

چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟

چرا برای گلدانی که  وقت و زحمت بیشتری برده است ، همان پول گلدان ساده را می گیری؟

فروشنده گفت:

من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است.

 پائولو کوئیلیو

قدرت اندیشه

پیرمردی تنها در "مینه سوتا" زندگی می کرد. او می خواست مزرعه ی سیب زمینی اش راشخم بزند، اما این کار خیلی سختی بود.
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: 
پسر عزیزم من حال خوشی ندارم، چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو این جا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.

                                                                                                      امضا : دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:
پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آن جا اسلحه پنهان کرده ام.

روز بعد  صبح  زود ۱۲  نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی به مزرعه ی پیر مرد ریختند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون این که اسلحه ای پیدا کنند.

پیرمرد بهت زده نامه ی دیگری به پسرش نوشت و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده؟ 

پسرش پاسخ داد:
پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از این جا می توانستم برایت انجام بدهم .

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید.
مانع اصلی ذهن ماست. 

جنگجو و چاه

                             خونسرد باشید

در گذشته های دور در تبت مردی بود که برای حاکمی محلی کار می کرد. او جزء معدود افراد باسواد آن منطقه بود و همین باعث شده بود که حاکم او را به کار گیرد. او یک جوینده بود. همه جا و در همه چیز دنبال حقیقت می گشت. جستجوی بسیار طولانی او و دست زندگی او را هر بار در ماجرایی تازه می انداخت تا این که کم کم با فرمانده ی نیروهای حاکم دوست می شود. اسم او سزار بود. مردی بسیار نیرومند که در همه ی میدان های نبرد تن به تن پیروز میدان بود.

 نکته ی شگفت انگیز در مورد سزار این بود که هرگز عصبانی و خشمگین نمی شد. حریفان و دشمنان او با فریاد و خشم به سویش حمله ور می شدند، اما او خونسرد و آرام بدون هیچ گونه خشم یا ترس حریفان را از پای در می آورد. هرگز از مرگ نمی ترسید. برایش مهم نبود که از میدان نبرد زنده بیرون می آید یا مرده. فقط می جنگید.

مرد باسواد داستان ما روزی از سزار خواست تا ماجرای زندگیش را برایش تعریف کند و سزار راز این آرامش و بی تفاوتی را برایش گفت.

هنگامی که نوجوان بوده او را دزدیده و به یک تاجر برده دار فروخته بودند. تاجر هم سزار را در چاله ای عمیق و کم عرض می اندازد تا نتواند از آن خارج شود. او ترسیده و عصبانی بود. خود را به دیوار می کوبید و فریاد می زد. ماموران تاجر هر روز او را کتک می زدند و روی سر او آشغال و چیزهای کثیف می ریختند. گرسنگی، کثیفی، خستگی و باز هم فریاد و دشنام و عصبانیت.

این برنامه ی هر روز او بود. شاید بتوان گفت این بدترین چیزیست که ممکن است برای یک انسان اتفاق بیفتد. درست است اما چیز متفاوتی پیش آمد. بعد از مدتی سزار کم کم خونسرد شد و دیگر مثل قبل واکنش نشان نمی داد. کم کم خشمش از بین رفت. ترسش نیز رفته بود. حتی مردن یا زنده بودن خیلی برایش مهم نبود. هر بار که به او توهین می کردند و روی سرش آشغال می ریختند فقط لبخند می زد.

تاجر او را دید و گفت که اکنون او آماده است تا گلادیاتور شود. او را بیرون آوردند و آموزش دادند. شمشیر زن و مبارز بسیار ماهری شد. در میادین گلادیاتوری مبارزه می کرد و با خونسردی و بی تفاوتی حریفان را شکست می داد.

مدت ها گذشت و بالاخره او را آزاد کردند و در نهایت به موقعیت  فعلی خود رسید.