سخن روز

بهتر است انسان کار صحیح انجام دهد تا کار را به روش صحیح انجام دهد.
 «پیتر دراگر»

 

به همین سادگی

                     او لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد

 روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است. شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند. شیوانا با تبسم گفت:" اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟" شاگرد با حیرت گفت:" ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟" شیوانا با لبخند گفت:" چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!"

 

گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

           گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش کرد و گفت:نه، هرگز، همسری ام را سزاوار نیستی، تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی که بر کشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت کردی، به پیمان و پیامش نیز.  غرورت،غرقت کرد. دیدی که نه شنا به کارت آمد و نه بلندی کوه ها!
پسر نوح گفت: اما آن که غرق می شود خدا را خالصانه صدا می زند، تا آن که بر کشتی سوار است. من خدایم را لابه لای طوفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل.

دختر هابیل گفت: ایمان، پیش از واقعه به کار می آید. در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی، هر کفری بدل به ایمان می شود. آن چه تو به آن رسیدی، ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست.

پسر نوح گفت: آن ها که بر کشتی سوارند، امنند و خدایی کجدار و مریض دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود. من آن غریقم که به چنان خدایی رسیدم که با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می کنم. خدای من چنان بزرگ  است، که هیچ طوفانی آن را از کفم نمی برد.

دختر هابیل گفت: باری تو سر کشی کردی و گناهکاری. گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.
پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت: شاید آن که جسارت عصیان داد، شجاعت توبه نیز داده باشد. شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد.

دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و آن گاه گفت: شاید پرهیزگاری من به ترس و تردید آغشته باشد، اما نام عصیان تو دلیری نبود. دنیا کوتاه است و آدمی کوتاه تر. مجال آزمون و خطا نیست.

پسر نوح گفت: به این درخت نگاه کن. به شاخه هایش. پیش از آن که دست های درخت به نور برسد،  تاریکی پاهایش را تجربه کرده است. گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد. گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت....من این گونه به خدا رسیدم.  راه من اما راه خوبی نیست. راه تو زیباتر و مطمئن تراست، دختر هابیل!.

پسر نوح این را گفت و رفت.دختر هابیل تا دور دست ها تماشایش کرد و سال هاست که منتظر است و با خود می گوید : آیا همسریش را سزوار بودم!

سراب و افسانه ای میان مردمان هست که هنگامی که به دنیای ظلمات و تاریکی رفتی هرگز راه به سوی نور پیدا نخواهی کرد، در حالی که  نور درون قلب ها را نمی بینند که از میان تاریک ترین قلب ها نیز ممکن است زبانه بکشد  و راهی  به سوی نور بگشاید...

 

رمز شاد زیستن

روزی دختر کوچکی از مرغزاری می گذشت. پروانه ای را دید بر سر تیغی گرفتار. با احتیاط تمام پروانه را آزاد کرد. پروانه چرخی زد. پرکشید و دور شد . پس از مدت کوتاهی پروانه در جامه پری زیبایی در برابر دختر ظاهر شد و به وی گفت: به سبب پاکدلی و مهربانیت آرزویی را که در دل داری بر آورده می سازم. دخترک پس از کمی تامل پاسخ داد: من می خواهم شاد باشم.
پری خم شد و در گوش دخترک چیزی زمزمه کرد و از دیده او نهان گشت. دخترک بزرگ می شود. آن گونه که در هیچ سرزمینی کسی به شادمانی او نیست. هربار کسی راز شادیش را می پرسد با تبسم شیرین بر لب می گوید: من به حرف پری زیبایی گوش سپردم. زمانی که به کهنسالی می رسد. همسایگان از بیم آنکه راز جادویی همراه او بمیرد، عاجزانه از او می خواهند که آن رمز را به ایشان بگوید: به ما بگو پری به تو چه گفت؟ دخترک که اکنون زنی کهنسال و بسیار دوست داشتنی است، لبخندی ساده بر لب می آورد و می گوید: پری به من گفت همه انسانها با همه احساس امنیتی که به ظاهر دارند. به هم نیازمندند!. 

وقتی که در شادی بسته میشه، یه در دیگه باز میشه ولی اغلب اوقات ما اینقدر به در بسته نگاه می کنیم که اون دری رو نمی بینیم که واسمون باز شده.بذار اونقدر شادی داشته باشی که زندگیتو شیرین کنه،اونقدر تجربه که قویت کنه،اونقدر غم که انسان نگهت داره و اونقدر امید که شادت کنه. 

روشنترین آینده ها همیشه بر پایه ی گذشته فراموش شده بنا میشه
تو نمیتونی تو زندگی پیشرفت کنی مگه اینکه اجازه بدی خطاها و رنجهای روحی گذشتت از ذهنت بره.

شادترین مردم لزوما بهترین چیزا رو ندارن،اونا فقط از چیزایی که سرراهشون میاد بهترین استفاده رومیکنن.

خداوند

با آدمها معامله نکن و انتظاری از آنها نداشته باش فقط به آنها عشق بورز و همه چیز هایت را از خدا طلب کن

خداوند امروز به تو هدیه ای 86400 ثانیه ای بخشید، آیا یک ثانیه اش را استفاده کردی تا از او تشکر کنی؟

داستان ریپانزل

قصه ی ریپانزل مانند بسیاری از افسانه های دیگر واجد یک معنای عمیق تر در زیر این ظاهر سطحی است. این داستان درباره ی تصویر ذهنی انسان از خویشتن است. ریپانزل دختر جوانی است که در یک قصر زندانی یک جادوگر پیر است. جادوگری که مرتبا به او می گوید: تو خیلی زشتی!!

روزی شاهزاده زیبایی از کنار برج می گذرد و با ریپانزل از دلربایی او سخن می گوید، ریپانزل دسته موی بافته ی طلایی اش را از بالای برج آویزان می کند(ظاهرا بلندی قابل توجهی داشته) شاهزاده ی جوان با موی او بالا می رود و ریپانزل را نجات می دهد.

در واقع او نه زندانی قصر بود نه زندانی جادوگر پیر! بلکه زندانی باور زشتی خود بود و وقتی زیبایی خود را که در چهره ی شاهزاده انعکاس یافته بود شناخت، فهمید که می تواند آزاد باشد.

همه ی ما باید از جادوگر یا جادوگران درون خود که مانع آزادی ما هستند آگاه باشیم.