شیوانا استاد معرفت از کوچه ای می گذشت.
پسر جوانی را دید که روی تخته سنگی نشسته
و غمگین وافسرده چوبی در دست گرفته و با
خاک بازی می کند. کنارش نشست و دستی روی
شانه های پسرک زد و گفت:" وقتی یک جوان
غمگین است زمین و آسمان باید از خود
خجالت بکشد!؟ همه دنیا و کاینات ماندگاری
شان برای این است که کودکی دنیا بیاید و
جوان شود و شور و شوق زندگی بیابد! چرا
اینقدر غمگینی!؟"
پسرک آهی کشید و درب منزلی را در انتهای
کوچه نشان داد و گفت:" دختری را بسیار
دوست داشتم! امروز سرراهش ایستادم و ازاو
خواستم با من ازدواج کند. اما او هیچ
نگفت. پشتش را به من کرد و درون خانه رفت و
در را محکم به رویم بست. من او را از هر
چیزی در این دنیا بیشتر دوست می داشتم!
اما امروز فهمیدم اشتباه می کردم!"
شیوانا با حیرت پرسید:"تو دو بار گفتی
دوستش می داشتم! یعنی الآن دیگر دوستش
نمی داری! چرا چنین اتفاقی افتاده است!؟"
پسرک لختی سکوت کرد و ادامه داد:" او با
اینکارش به من توهین کرد!؟ چگونه دوستش
داشته باشم!؟"
شیوانا سری تکان داد و گفت:" تو راست نمی
گویی واو را از هر چیزی در این دنیا بیشتر
دوست نمی داشتی!! تو خودت را از همه بیشتر
دوست داری و چون احساس می کنی این حرکت او
باعث اهانت به دوست داشتنی ترین موجود
زندگی ات یعنی خودت شده، امتیاز دوست
داشتن را از اوگرفته ای!! اسم این دوست
داشتن نیست! اسم این احساس خودخواهی است!
چه کسی گفته است همه موجودات عالم که
دوستشان داریم ، الزاما باید ما را دوست
داشته باشند!!؟"
شیوانا از جا برخاست تا برود! پسرک با
پوزخند به شیوانا گفت:" چه شد استاد!!؟ آیا
زمین و آسمان دیگر نباید به خاطر اندوه و
غم من ناراحت باشد و از خجالت بمیرد!؟؟"
شیوانا با لبخند گفت:" آن قاعده اول
کاینات است. قاعده دوم کاینات این است که
همه خودخواهان چه کودک باشند چه جوان و
چه پیر محکوم به تنهایی و فنا هستند.
کاینات به دنبال تکثیر و ماندگاری نسلی
فاقد خودخواهی و خودپرستی است. نشستن من
به خاطر قاعده اول بود و رفتنم به واسطه
ترس از قاعده دوم است. "
پسرک آهی کشید و گفت: " بسیار خوب ! شاید حق
با شما باشد!!؟ شاید این دختر حق داشته
چنین برخوردی را با من داشته باشد؟! کسی
چه می داند ! شاید رفتار من هم چندان
مودبانه نبوده است!؟ حتی اگر در آینده
این دختر بازهم عشق من را بر زمین زد آن
را در وجود خودم پنهان می کنم و تا آخر
عمر دیگر با کسی در مورد آن صحبت نمی کنم.
"
شیوانا که در حال دور شدن از پسرک بود
سرجایش ایستاد. به سوی پسرک برگشت و دستش
را روی شانه اش گذاشت و گفت:" و قاعده ای
است به نام قاعده سوم که کاینات تنها
اسرارش را بر کسی آشکار می کند که عشق
هایش را به هیچ قیمتی واگذار نکند و تا
ابد آنها را تازه و زنده در وجود خود نگه
می دارد. از همراهی با تو افتخار می کنم."
می گویند آن پسر چند سال بعد یکی از محبوب
ترین استادان معرفت در سرزمین شیوانا شد.
نام این استاد "قاعده سوم" بود
پیش من هم بیا
مطالبمون مثل همه!!!
جالب بود . من قراره حالا قاعده چهارم هم اختراع کنم تا معروف بشم :ی
سلام
موفق باشی
جالب بود ....
هر وقت دل کسی رو شکستی یه میخ بکوب به دیوار.
هر وقت دلش رو به دست آوردی میخ و از دیوار در بیار.
اما یادت باشه جای میخ همیشه رو دیوار هست.
دلت شاد
لینکتون رو گذاشتم خانمی
منو هم به اسم بیکار بودم امدم وبلاگ زدم ثبت منید(لطفا)
در تاریکی بی آغاز و پایان فکری در پس در تنها مانده بود.
پس من کجا بودم؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم.
در بیداری و روشنایی چشم تو ...
*روحیاتت رو خیلی زیبا توصیف کردی*
*غبطه میخورم به تو که تونستی خودتو بشناسی*
*اما افسوس که من تو تاریکی وجودم سر در گمم*
خوشحال شدم با وبلاگت آشنا شدم
سلام بابا ای ول وبلاگ جالبی داری
متن ها هم واقعا زیباست
به من هم سر بزنی خوشحال میشم پس بای تا های [قلب][گل]